فرمت فایل : word (قابل ویرایش) تعداد صفحات : 101 صفحه
پیشگفتار
بخش اول- مباحثی نظری پیرامون جنبشهای اسلامی
نگاهی به رویکردهای نظری در مطالعه جنبشهای اسلامی
نظریه تجدید حیات اسلامی خورشید احمد:
نظریه ادواری هرایر دکمجیان:
انقلاب اسلامی و جنبش های اسلامی معاصر
اشتراکات جنبش های اسلامی
امام خمینی (ره) و جنبش های اسلامی معاصر
بخش دوم- معرفی و بررسی برخی از جنبشهای اصیل اسلامی معاصر
1) جنبش اخوان المسلمین
مقدمه
جزوهای را که در پیش رو دارید جنبش های اسلامی معاصر نام دارد که در سه فصل تدوین گردیده است
فصل اول: مباحثی نظری پیرامون جنبش های اسلامی معاصر
فصل دوم: معرفی برخی از مهمترین و ماثر ترین جنبش های اسلامی معاصر که در این فصل به معرفی سه جنبش "اخوان المسلمین،حزب الله و حماس " پرداخته شده است.
فصل سوم: معرفی و بررسی برخی از جنبش های منحرف اسلامی معاصر که در این فصل به دو جنبش "وهابیت و طالبان " پرداخته شده است.
امید است جزوه حاضر بتواند کمک شایانی در شناسایی جنبش های اصیل و منحرف اسلامی به خواننده گرامی بنماید.
پیشگفتار
انحطاط و عقب ماندگی داخلی و هجوم گسترده و همه جانبه استعمار غربی به جهان اسلام در قرون اخیر دو مسأله محوری و عمده با ابعاد و آثار و عوارض فکری – فرهنگی، سیاسی- نظامی و اقتصادی- اجتماعی بود که مسلمانان بلاد و اقشار گوناگون جوامع مسلمان اعم از سیاستمداران، روشنفکران، علما و متفکران را به واکنش وا داشت. در پی تحولات داخلی در جهان اسلام، مسلمانان از یک طرف گرفتار فقر و فلاکت، جهل و جمود، ظلم و استبداد، فساد و تباهی و خواب و غفلت شده، در نهایت عجز و درماندگی و عقب ماندگی دست و پا می زدند و از طرف دیگر در چنان وضعیت داخلی، آنها در معرض هجوم غرب و ورود تمدن جدید غربی قرار گرفتند که با دو چهره دانش، تفکر جدید، صنعت، تکنولوژی و چهره سیاسی استعماری و غارتگرانه متوجه جهان اسلام شده بود.
این دو مسأله اساسی، یعنی انحطاط و عقب ماندگی داخلی و مسأله غرب، در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر، مصائب و مشکلات عدیده ای را برای جوامع مسلمان در دوره معاصر به همراه داشت. در برخورد با این مسائل و در حل و رفع نابسامانیهای داخلی و هجومهای خارجی، برخی از سیاستمداران، روشنفکران، علما و متفکران و رجال دینی و سیاسی از نظر فکری یا سیاسی و یا هر دو موضعگیریهایی داشتند که عمدتا دفاعی و در ابعاد مختلف و با تأثیرات فراوان بود؛ هر چند که متن حوادث و تحولات سیاسی – نظامی و اقتصادی – اجتماعی داخلی در بلاد اسلامی و در ارتباط با غرب نیز در گسترش و پیشرفت این واکنشها تأثیر داشت. (1)
واکنشها در قبال مسائل فوق و در پاسخ به سؤال «چه باید کرد؟» در سه قالب نمود یافت.
1-پیروزی از تمدن غرب:
یعنی تأکید بر اصلاح نظام اجتماعی سیاسی و اقتصادی و آموزشی جامعه اسلامی به تقلید از اروپائیان و به پیروزی از اصول تمدن غربی .
2- تجدید فکر دینی:
که بازگشت به اسلام و منابع اولیه آن (قرآن و سنت) و الگو قرار دادن شیوه پیامبر اسلام و خلفای راشدین را بهترین راه رفع مشکلات و ضعفهای مسلمانان و جامعه اسلامی دانستند. سید جمال الدین اسد آبادی پیشتاز این راه بود.
3- میهن پرستی و ناسیونالیسم:
پیروان این راه که ابتدا در مصر و سپس در سوریه و امپراطوری عثمانی و بعدها در ایران ظهور کردند، ملت و منافع ملت و وحدت ملی را بهترین شیوه پاسخگویی به ضعف و انحطاط جوامع موجود می دانستند.
به تدریج با عدم پاسخگویی و اقناع جنبش های ناسیونالیستی و بعضا سوسیالیستی، نیروها و فعالان فکری، سیاسی و دینی جوامع اسلامی به سوی آرمان تحول و دگرگرنی اجتماعی – سیاسی از طریق دین و آموزه های آن سوق یافتند. بویژه از دهه 1970 به بعد و شکست سال 1967 میلادی اعراب ، محبوبیت ملی گرایی عربی از بین رفته و جنبش های ملی گرایانه و چپ گرایانه رنگ باختند. و بدین ترتیب اسلام گرایی و اسلام خواهی به عمده ترین و مهمترین نیروی فعال در عرصه سیاسی و اجتماعی جهان اسلام تبدیل گردید.
در ادامه شکل گیری و گسترش جنبشهای اسلامی دو مساله و رویداد مهم از عوامل اساسی و تاثیرگذار بودند . یکی پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 به رهبری امام خمینی (ره) ، که در جای خود به آن خواهیم پرداخت ، و دیگری مساله فلسطین و ظهور و بروز صهیونیسم به عنوان یکی از مسائل اساسی جهان اسلام در نیمه دوم قرن بیستم می باشد. در دهه های اخیر آزادی اماکن مقدسه اسلامی از اشغال صهیونیسم در صدر اولویت های اسلام گرایان قرار داشته و موجب موضع گیریها و واکنش های متعددی در جهان اسلام گردیده و شکل گیری جنبش های مقاومت و تأثیر گذاری بر سایر جنبش های اسلامی را در پی داشته است.
این پدیده در جوامع اسلامی نامهای متعددی چون رنسانس اسلامی، بیداری اسلامی، تجدید حیات دینی، بنیاد گرایی اسلامی، اصلاح طلبی دینی و اصول گرایی اسلامی به خود گرفته است. که در برخی موارد این واژه ها از جانب غرب بار منفی پیدا کرده و با خشونت طلبی و تروریسم معادل گرفته شده است.
با رشد حرکتهای اسلامی، غرب از هیچ کوششی در راه حذف و عقیم نمودن آن فرو گذار نکرده و با بدنام کردن آنها از طریق وارد کردن تهمتهایی چون خشونت طلب، تروریست، بنیادگرا، آزادی ستیز و ... کوشیده است تا افکار عمومی را بر ضد حرکتهای اسلامی بیسج کند و از این طریق زمینه ی انزوا و حذف آنها از متن جامعه و علم و سیاست و فرهنگ و ... را فراهم نماید. بدین منظور و برای ایجاد تنفر در میان مردم به بزرگ نمایی خطاهای برخی افراد و جنبش ها پرداخته و عملکرد و رویکرد آنها را نماینده ی اندیشه ی اسلام و مسلمانان و حرکتهای اسلامی قلمداد می کند و می خواهد با استفاده از ذهنیت منفی مردم از اموری چون بنیادگرایی و تروریسم وجهه ی اسلام و مسلمین را لکه دار معرفی کند. این است که هیچ بعید نمی دانیم در این راه خود به تشکیل سازمانها و تشکیلات خشونت طلب دست زده و یا در انحراف حرکتهای اسلامی موجود بکوشد.
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه: 62
فهرست و توضیحات:
مقدمه
فصل اول:تفکر جامعه شناسی آلمان
فصل دوم:تاریخچه مکتب فرانکفورت
فصل سوم:یورگن هابرماس
1-3-زندگینامه
2-3-اندیشه هابرماس
فصل چهارم:هابرماس در مقابل اثبات گرایی
1-4-مکتب اثبات گرایی
2-4-انتقاد از اثباتگرایی
3-4-دفاع هانس آلبرت
4-4-پاسخ هابرماس
فصل پنجم:هابرماس و جنبش دانشجویی
1-5-عوامل تشکیل جنبش دانشجویی
2-5-جنبش در نگاه هابرماس
3-5-اظهارات دوتچکه
4-5-انتقاد بر هابرماس
فصل ششم:هابرماس و سیستم
1-6-نظریه سیستم
2-6-انتقاد بر نظریه سیستم
3-6-پاسخ لومان به هابرماس
فصل هفتم:هابرماس و مارکسیسم
1-7-بازسازی ماتریالیسم تاریخی
2-7-نقد نظریه تکامل مارکس
فصل هشتم:نتیجه گیری
منابع و مآخذ
مقدمه:
در هر زمانی، جامعه شناسی خاصی شکل گرفته است که یا جمع گرا بوده، مثل نظریات دورکیم و یا فردگرا مثل اسپنسر، و یا بر تسلط ساختار وهنجار، تأکید میکردند، مانند پارسونز. آنچه مشخص است، هر گروه، ضمن بررسی یک بعد، ابعاد دیگر را فراموش کرده است. اما در عصر حاضر،تلفیق ابعاد مطرح است . از جمله:تلفیق فرهنگ و عاملیت، توسط مارگارت آرچر، جامعه شناسی چند بعدی جفری الگزندر، تلفیق کنش با نظام، توسط یورگن هابرماس که عضو برجستهای از مکتب فرانکفورت میباشد.
مکتب فرانکفورت، مکتبی انتقادی است، که در آلمان، پایه ریزی و تشکیل شد. مبنای اندیشه این مکتب بر اساس نقد و بررسی نظریات متفاوت، شکل گرفت. آن بر سرمایهداری ، اثباتگرایی، مارکسیسم و حتی خود جامعه شناسی هم ایراداتی وارد کرده است. در ضمن، بعضی از عناصر فراموش شده، مثل دیالکتیک و ذهن گرایی را دوباره مطرح نموده است . هابرماس اگرچه وارث این مکتب است، ولی در آن، تجدید نظرهایی را اعمال نموده ، وی از اندیشه های مارکس شروع کرد، تا به کنش ارتباطی رسید. او با انتقادات مختلف، نظرات خود را بسط داده است. وی نظریه اثباتی، جزمگرایی مارکسیسم، ایدئولوژی گادامر، نظریه سیستم پارسونز، جنبش دانشجویی و جوامع مدرن را مورد انتقاد قرار داده است. هابرماس، نقش بسزایی در جامعه شناسی آلمان ومکتب فرانکفورت و بقای آن داشته است. گرچه بینش انتقادی او، موجب شده که بعضی از فعالیت ها و اقدامات وی را نادیده گیرند.
تحقیق انجام شده، به حول تفکر انتقادی هابرماس میچرخد و از انتقادات او، نقد اثباتگرایی، مارکسیسم، جنبش دانشجویی و نظریه سیستم را برگزیده و به توصیف و تشریح آن، پرداخته است.
فصل اول : تفکر جامعه شناسی آلمان :
نویسندگان آلمانی عادت دارند، جامعه شناسان دایره المعارفی قرن 19، جامعه شناسان تحلیلی قرن 20 را از هم جدا کنند. عبارت دایره المعارفی به اثباتگرایان اطلاق میشود، از جمله اگوست کنت و دورکیم، اندیشه دورکیم . بدلیل واقعیت جوهری که برای جامعه قائل بود و مفهوم آگاهی جمعی(واجدان جمعی)، مشاجرات بسیاری را برانگیخت «اما بر عکس او، نظریه پردازان فردگرا، این مفهوم را ارایه میکنند که انسانها کارکرد جامعه خود را تأمین میکنند، اما جامعهای را که عضو عمل کننده آن هستند، نمیشناسند.(جامعه شناسی معاصر آلمان ص 6)
تا اواخر قرن 19، چندان اثری از جامعه شناسی در آلمان، به چشم نمیخورد. حقوقدانان و اقتصاد دانان با مسایل مطرح شده در جامعه شناسی، بطور حاشیهای رفتار میکردند. اما از آغاز قرن 20، بخصوص از جنگ جهانی اول به بعد، آلمانی ها کوشیدند تا علمیبنام جامعه شناسی را ایجاد کنند. جامعه شناسی از فرانسه و انگلستان به آلمان کشیده شد.
یکی از خصوصیات متمایز جامعه شناسی آلمان، گرایش فلسفی آن است.
«زومبارت، جامعه شناس غربی ، طبیعت گرایی را در مقابل روح گرایی آلمانی قرار میدهد»(جامعه شناسی معاصر آلمان ص 15)او عقیده دارد، که جوهر و اساس اندیشه آلمانی، قادر است تا پس از مرگ افراد هم باقی بماندو مارکسیسم ذرهای از روح آلمانی در خود ندارد. آنها تفاهم بکار گرفته شده را با شیوه علوم تجربی، مقایسه میکنند و جامعه شناسی را برابر با علم به قوانین میدانند. بر عکس آلمان ، جامعه شناسی فرانسوی، به تحصل گرایی تمایل دارد. آلمانی ها جامعه شناسی خود را، علم معرفتالنفس یا ذهن شناسی میدانند . بطور کلی جامعه شناسی آلمان به تفاهم گرایش دارد، که نماینده بارز آن را میتوان ماکس وبر دانست. اندیشه وبری، حتی بعد از مرگش، در سالهای بین دو جنگ جهانی، حاکم بود. «تمام آنها طرز فکر وبر را قبول دارند که یک رابطه آماری ، هر قدر هم قانع کننده باشد، برای ارضای کنجکاوی کافی نیست، ما میخواهیم پیوند میان انگیزه و کردار را که رفتار انسانها و در نتیجه خود رابطه آماری را تبیین میکند، بفهمیم»(جامعه شناسی معاصر آلمان ص 152)تفهیم، غالباً، آلمانی ها را از پژوهش قوانین معاف میدارد، آنها بدنبال تبدیل تاریخ به علم نیستندو علاوه بر تاثیر نهادهای اجتماعی ، کنش احتمالی افراد را در نظر دارند.
دومین خصوصیت جامعه شناسی آلمان، دغدغه های روشی، جستجوی بنیادی فلسفی و انگیزه خود شناسی است. بطوری که این تفکر بصورت یک بیماری ملّی، تجلی یافته است.(جامعه معاصر آلمان ص 159)بعنوان مثال، خود تحلیلی و خودشناسی به فهم و درک بیشتر علوم اجتماعی، کمک میکند و دوراندیشی فرد را تقویت میکند. از نظر جزموین، نگرانی روش، هیچ ثمری ندارد.
همین نگرش تفهمی، اساس نظرات وانتقادات اعضای مکتب فرانکفورت را پایه ریزی کرد.عقاید هابرماس و روشنفکران ، بیشتر در دوران نازی شکل گرفت، و با روی کار آمدن هیتلر، توسعه مکتب ها و تألیف ها ، با روش خشونت باری متوقف شد.
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه: 62
فهرست و توضیحات:
مقدمه
فصل اول:تفکر جامعه شناسی آلمان
فصل دوم:تاریخچه مکتب فرانکفورت
فصل سوم:یورگن هابرماس
1-3-زندگینامه
2-3-اندیشه هابرماس
فصل چهارم:هابرماس در مقابل اثبات گرایی
1-4-مکتب اثبات گرایی
2-4-انتقاد از اثباتگرایی
3-4-دفاع هانس آلبرت
4-4-پاسخ هابرماس
فصل پنجم:هابرماس و جنبش دانشجویی
1-5-عوامل تشکیل جنبش دانشجویی
2-5-جنبش در نگاه هابرماس
3-5-اظهارات دوتچکه
4-5-انتقاد بر هابرماس
فصل ششم:هابرماس و سیستم
1-6-نظریه سیستم
2-6-انتقاد بر نظریه سیستم
3-6-پاسخ لومان به هابرماس
فصل هفتم:هابرماس و مارکسیسم
1-7-بازسازی ماتریالیسم تاریخی
2-7-نقد نظریه تکامل مارکس
فصل هشتم:نتیجه گیری
منابع و مآخذ
مقدمه:
در هر زمانی، جامعه شناسی خاصی شکل گرفته است که یا جمع گرا بوده، مثل نظریات دورکیم و یا فردگرا مثل اسپنسر، و یا بر تسلط ساختار وهنجار، تأکید میکردند، مانند پارسونز. آنچه مشخص است، هر گروه، ضمن بررسی یک بعد، ابعاد دیگر را فراموش کرده است. اما در عصر حاضر،تلفیق ابعاد مطرح است . از جمله:تلفیق فرهنگ و عاملیت، توسط مارگارت آرچر، جامعه شناسی چند بعدی جفری الگزندر، تلفیق کنش با نظام، توسط یورگن هابرماس که عضو برجستهای از مکتب فرانکفورت میباشد.
مکتب فرانکفورت، مکتبی انتقادی است، که در آلمان، پایه ریزی و تشکیل شد. مبنای اندیشه این مکتب بر اساس نقد و بررسی نظریات متفاوت، شکل گرفت. آن بر سرمایهداری ، اثباتگرایی، مارکسیسم و حتی خود جامعه شناسی هم ایراداتی وارد کرده است. در ضمن، بعضی از عناصر فراموش شده، مثل دیالکتیک و ذهن گرایی را دوباره مطرح نموده است . هابرماس اگرچه وارث این مکتب است، ولی در آن، تجدید نظرهایی را اعمال نموده ، وی از اندیشه های مارکس شروع کرد، تا به کنش ارتباطی رسید. او با انتقادات مختلف، نظرات خود را بسط داده است. وی نظریه اثباتی، جزمگرایی مارکسیسم، ایدئولوژی گادامر، نظریه سیستم پارسونز، جنبش دانشجویی و جوامع مدرن را مورد انتقاد قرار داده است. هابرماس، نقش بسزایی در جامعه شناسی آلمان ومکتب فرانکفورت و بقای آن داشته است. گرچه بینش انتقادی او، موجب شده که بعضی از فعالیت ها و اقدامات وی را نادیده گیرند.
تحقیق انجام شده، به حول تفکر انتقادی هابرماس میچرخد و از انتقادات او، نقد اثباتگرایی، مارکسیسم، جنبش دانشجویی و نظریه سیستم را برگزیده و به توصیف و تشریح آن، پرداخته است.
فصل اول : تفکر جامعه شناسی آلمان :
نویسندگان آلمانی عادت دارند، جامعه شناسان دایره المعارفی قرن 19، جامعه شناسان تحلیلی قرن 20 را از هم جدا کنند. عبارت دایره المعارفی به اثباتگرایان اطلاق میشود، از جمله اگوست کنت و دورکیم، اندیشه دورکیم . بدلیل واقعیت جوهری که برای جامعه قائل بود و مفهوم آگاهی جمعی(واجدان جمعی)، مشاجرات بسیاری را برانگیخت «اما بر عکس او، نظریه پردازان فردگرا، این مفهوم را ارایه میکنند که انسانها کارکرد جامعه خود را تأمین میکنند، اما جامعهای را که عضو عمل کننده آن هستند، نمیشناسند.(جامعه شناسی معاصر آلمان ص 6)
تا اواخر قرن 19، چندان اثری از جامعه شناسی در آلمان، به چشم نمیخورد. حقوقدانان و اقتصاد دانان با مسایل مطرح شده در جامعه شناسی، بطور حاشیهای رفتار میکردند. اما از آغاز قرن 20، بخصوص از جنگ جهانی اول به بعد، آلمانی ها کوشیدند تا علمیبنام جامعه شناسی را ایجاد کنند. جامعه شناسی از فرانسه و انگلستان به آلمان کشیده شد.
یکی از خصوصیات متمایز جامعه شناسی آلمان، گرایش فلسفی آن است.
«زومبارت، جامعه شناس غربی ، طبیعت گرایی را در مقابل روح گرایی آلمانی قرار میدهد»(جامعه شناسی معاصر آلمان ص 15)او عقیده دارد، که جوهر و اساس اندیشه آلمانی، قادر است تا پس از مرگ افراد هم باقی بماندو مارکسیسم ذرهای از روح آلمانی در خود ندارد. آنها تفاهم بکار گرفته شده را با شیوه علوم تجربی، مقایسه میکنند و جامعه شناسی را برابر با علم به قوانین میدانند. بر عکس آلمان ، جامعه شناسی فرانسوی، به تحصل گرایی تمایل دارد. آلمانی ها جامعه شناسی خود را، علم معرفتالنفس یا ذهن شناسی میدانند . بطور کلی جامعه شناسی آلمان به تفاهم گرایش دارد، که نماینده بارز آن را میتوان ماکس وبر دانست. اندیشه وبری، حتی بعد از مرگش، در سالهای بین دو جنگ جهانی، حاکم بود. «تمام آنها طرز فکر وبر را قبول دارند که یک رابطه آماری ، هر قدر هم قانع کننده باشد، برای ارضای کنجکاوی کافی نیست، ما میخواهیم پیوند میان انگیزه و کردار را که رفتار انسانها و در نتیجه خود رابطه آماری را تبیین میکند، بفهمیم»(جامعه شناسی معاصر آلمان ص 152)تفهیم، غالباً، آلمانی ها را از پژوهش قوانین معاف میدارد، آنها بدنبال تبدیل تاریخ به علم نیستندو علاوه بر تاثیر نهادهای اجتماعی ، کنش احتمالی افراد را در نظر دارند.
دومین خصوصیت جامعه شناسی آلمان، دغدغه های روشی، جستجوی بنیادی فلسفی و انگیزه خود شناسی است. بطوری که این تفکر بصورت یک بیماری ملّی، تجلی یافته است.(جامعه معاصر آلمان ص 159)بعنوان مثال، خود تحلیلی و خودشناسی به فهم و درک بیشتر علوم اجتماعی، کمک میکند و دوراندیشی فرد را تقویت میکند. از نظر جزموین، نگرانی روش، هیچ ثمری ندارد.
همین نگرش تفهمی، اساس نظرات وانتقادات اعضای مکتب فرانکفورت را پایه ریزی کرد.عقاید هابرماس و روشنفکران ، بیشتر در دوران نازی شکل گرفت، و با روی کار آمدن هیتلر، توسعه مکتب ها و تألیف ها ، با روش خشونت باری متوقف شد.